معنی بی بهرگان

حل جدول

بی بهرگان

محرومین


محرومین

ستمدیدگان، بی بهرگان

فرهنگ فارسی هوشیار

محرومین

(تک: محروم) ز بهران باز داشتگان نو میدان بی بهرگان جمع محروم در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) .

لغت نامه دهخدا

مارخوار

مارخوار. [خوا / خا] (نف مرکب) مارخور. خورنده ٔ مار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از فهرست ولف): یزدجرد گفت این چندین تن خلق که اندر جهانند بدیدم از ترک و دیلم و سقلاب و هند و سند و هرچند در جهان خلق است بدبخت تر از شما [عرب] نیست که شما همه موش خوارید و مارخوار. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر بسر
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانائی و شرم بی بهرگان.
فردوسی.
رجوع به مارخور شود. || (اِ مرکب) گاوکوهی باشد و آنرا گوزن خوانند. گویند مار را می گیرد و می خورد. بعضی گویند نوعی از گوسفند کوهیست چون سوراخ مار را بیند بینی و دهن خود بر آن نهد و دم دردمد مار بمجرد شنیدن بوی نفس او بی تحاشی از سوراخ برآید و آن گوسفند او را بخورد.اگر پوست این گوسفند را بر در سوراخ مار بسوزانند همین که بوی دود به مار برسد، شوریده شده از سوراخ برآید. گویند کف دهن این گوسفند پازهر است. (برهان). گاو کوهی که مار می خورد. (فرهنگ رشیدی). گاو کوهی است زیرا که مار می خورد. (آنندراج) (از جهانگیری) (انجمن آرا). اُیَّل (گاو کوهی). مارخور قسمی از بز کوهی است. در سامی نیست. رجوع به مارخور شود. (از یادداشتهای به خط مرحوم دهخدا). واسرائیل را به هندوستان فرستاد و به قلعه ٔ کالنجار که اُیَّل مارخوار برآنجا نتواند رفت... مقید و محبوس فرمود. (از العراضه).


اهرمن

اهرمن. [اَ رِ م َ] (اِخ) آهرمن. (شرفنامه ٔ منیری) (صحاح الفرس). اهریمن. (اوبهی). راهنمای بدیها باشد چنانکه یزدان راهنمای نیکیهاست وشیطان و دیو را نیز گویند و به کسر ثالث هم آمده است. (برهان) (هفت قلزم). شیطان و رهنمای بدیها و به اعتقاد مجوس فاعل شر چنانکه یزدان فاعل خیرست. (غیاث اللغات) (آنندراج). اهریمه. (آنندراج). اهریمن. آهریمن. (فرهنگ شعوری). آهرمن و راهنمای بدیها و شیطان ودیو در مقابل اورمزد. (ناظم الاطباء). دیو. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). خالق شر بزعم مجوس. (مفاتیح العلوم). روح خبیث. روح شریر. (حاشیه ٔ برهان چ معین). اهرامن. اهریمن. اهریمه. آهرمن. آهریمن. آهرامن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان:
جهان گشت چون چهره ٔ اهرمن
گشاده سیه مار گردون دهن.
فردوسی.
نه من با پدر بیوفائی کنم
نه با اهرمن آشنائی کنم.
فردوسی.
که این مرترا اهرمن یاد داد
در دیو هرگز نباید گشاد.
فردوسی.
گریزنده گشته است بخل از کفش
کفش قل اعوذست و بخل اهرمن.
فرخی.
ازفروغ گل اگر اهرمن آید بچمن
از پری باز ندانی دو رخ اهرمنا.
منوچهری.
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته سهیلش چو گلوی اهرمن.
منوچهری.
چون ایران بن رستم اورا بر آن حال بدید و صدر او از کشتگان بازنگرید یاران را گفت، میگویند اهرمن بروز فرا دید نیاید اینک اهرمن فرا دید آمد که اندر این هیچ شک نیست. (تاریخ سیستان).
چون درآمد جبرئیل آنگه برون شد اهرمن.
سنائی.
ز تیر و نیزه ٔ او دشمنان هراسانند
چو اهرمن ز شهاب و چو ماهی از نشبیل.
عبدالواسع جبلی.
نشره ٔ من مدح امام است و بس
تا نرسد ز اهرمنانم زیان.
خاقانی.
سلیمان چو شد کشته ٔ اهرمن
مدد بایدی کاهرمن کشتمی.
خاقانی.
آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی
بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی.
خاقانی.
از آن تیزتر خسرو پیلتن
بتندی درآمد بآن اهرمن.
نظامی.
بانگ بر وی زدند کاین چه فنست
در خصال تو این چه اهرمنست.
نظامی.
دیو میگفتی که حق بر شکل من
صورتی کرده ست خوش بر اهرمن.
مولوی.
دو کس بر حدیثی گمارند گوش
از این تا بدان ز اهرمن تا سروش.
سعدی.
رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما
فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد.
سعدی.
اهرمن خونم بریزد سوی آن پویم شگفت
غافلم از پرسش میعاد و از روز حساب.
قاآنی (از فرهنگ ضیاء).
- اهرمن بند، بندکننده ٔ اهرمن. اسیرکننده ٔشیطان:
ای روح صفات اهرمن بند
وی نوک سنانت آسمان رند.
خاقانی.
اهرمن بندی سلیمان دست کارواح القدس
از ملائک چون صف مورانش لشکر ساختند.
خاقانی.
- اهرمن چهر، شیطان صورت. اهرمن روی. اهرمن چهره:
گر این مارکتف اهرمن چهر مرد
بداند، برآرد ز من وز توگرد.
(گرشاسب نامه).
- اهرمن چهره، شیطان صورت:
از این مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان.
فردوسی.
- اهرمن خوی، کسی که دارای خوی شیطان باشد. (ناظم الاطباء).
- اهرمن روی، شیطان صورت. اهریمن چهره:
همان اهرمن روی دژخیم رنگ
درآمد چو پیلان جنگی به جنگ.
نظامی.
به ایلاتی اهرمن روی گفت
که آمد برون آفتاب از نهفت.
نظامی.
- اهرمن زلف، دارای زلف سیاه و تیره:
اهرمن زلفی که دارد دین یزدان بر دو رخ
دین یزدان را بیاراید بکفر اهرمن.
سوزنی.
- اهرمن سیر، کج رفتار. کج رو. که مانند دیو کاری را وارونه انجام دهد. کج سیرت.دارای سیرت اهریمن:
چون نفس میزنم کژم نگرد
چرخ کژسیر کاهرمن سیر است.
خاقانی.
- اهرمن کردار، شیطان کردار. اهرمن خوی:
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آئی.
شهید.
- اهرمن کیش، زشت دین. بدمذهب. اهرمن عقیده:
چه مایه کشیدیم رنج و بلا
از این اهرمن کیش دوش اژدها.
فردوسی.
- اهرمن منظر، اهرمن چهر. شیطان صورت. اهرمن چهره.
|| جلاد. میرغضب. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا):
سرت را بریده بخوار اهرمن
تنت را شده کام شیران کفن.
فردوسی (از شاهنامه چ بروخیم ص 93).


چهره

چهره. [چ ِ رَ / رِ] (اِ) صورت و روی آدمی باشد. (برهان). روی. (آنندراج). صورت و روی آدمی راگویند. (از انجمن آرا). رخ. روی. صورت. سیما. (ناظم الاطباء). رو. دیدار. رخسار. عارض. مُحَیّ̍ا. وجه. چهر. سیما. لقاء. طلعت. (یادداشت مؤلف):
آراسته گشته ست ز تو چهره ٔ خوبی
چون چهره ٔ دوشیزه بیکرنگ به گلنار.
خسروی.
پرستنده زین بیشتر با کلاه
بچهره به کردار تابنده ماه.
فردوسی.
بدیدند بر چهره ٔ شاه ماه
خروشی برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
همان آدمی بود کآن چهره داشت.
ز خوبی ز هر اختری بهره داشت
فردوسی.
مردی که سلاحی بکشد چهره ٔ آن مرد
بر دیده ٔ من خوبتر از صد بت مشکوی.
فرخی.
مرغ اندر آبگیر و برو قطره های آب
چون چهره ٔ نشسته برو قطره های خوی.
منوچهری.
مجلس نزهت بسیج و چهره ٔ معشوق بین
خانه ٔ رامش طراز و فرش دولت گستران.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
روی بستان را چون چهره ٔ دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید.
ناصرخسرو.
بچهره شدن چون پری کی توانی
به افعال ماننده شو مر پری را.
ناصرخسرو.
در کف خواجه چون همی ماند
کش سخن در و چهره زر باشد.
مسعودسعد.
و (ترکان) چنین خون ریز و خوب چهر (از آنند) و ترک را پسران بودند چون توتل و چگل... (مجمل التواریخ والقصص ص 100 س 13). و اوصاف چهره ٔ هر یک برشمردی. (کلیله و دمنه). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهره ٔ روز روشن تابان است. (کلیله و دمنه). چون نقاب خاک از چهره بگشاد (دانه)... معلوم گردد که چیست. (کلیله و دمنه).
یکی دبّه درافکندی بزیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ٔ ما را.
عمعق بخاری.
گر نبایدت چهره چون گل زرد
گرد افراط اکل و شرب مگرد.
سنائی.
این بگرید چو دیده ٔ وامق
وآن بخنددچو چهره ٔ عذرا.
ادیب صابر.
تیغ او آبستن است از فتح و اینک بنگرش
نقطهای چهره بر آبستنی دارد گوا.
خاقانی.
تا خیال چهره اش در چشم ماست
هرچه در کون است کان میخواندش.
خاقانی.
بگذاریم زر چهره ٔ خاقانی را
حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم.
خاقانی.
چهره ٔ من جام وچشم من صراحی کن که من
چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند.
خاقانی.
فشاندند آب گل بر چهره ٔ ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه.
نظامی.
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ.
نظامی.
چهره های زیبا چون برگ خزان طراوت فروریخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 295).
گفتند بتان که چهره ٔ ما
قدر گل و رونق سمن برد.
عطار.
چون نقاب از چهره بر گیری بسست
خلق خود گردند جان افشان ز تو.
عطار.
گر خواجه ز بهر ما بدی گفت
ما چهره ز غم نمی خراشیم.
کمال اسماعیل.
چهره ٔ امروز در آئینه ٔ فردا خوشست.
صائب.
گاه کلمه ٔ چهره به کلمات دیگر پیوندد و صفت مرکب سازد چون: اهرمن چهره. بدیعچهره. پری چهره. ترک چهره. خورشیدچهره. خوب چهره. زشت چهره. سرخ چهره. سمن چهره.سیاه چهره. سیه چهره. گل چهره. ماه چهره. نکوچهره. رجوع به هر یک از این ترکیبات در جای خود شود.
- از چهره درآویختن، از بر چهره آویزان کردن. بر رخ گرفتن. فروآویختن از رخسار:
چو یوسف برآیم به تخت قناعت
درآویزم از چهره زرین قناعی.
خاقانی.
- از چهره سکبا دادن، روی ترشی به کسی نمودن. با چهره ٔ درهم کشیده و اخم آلود روی به کسی نمودن:
گر برای شوربائی بر در اینها شوی
اولت سکبا دهند از چهره وآنگه شوربا.
خاقانی.
- از چهره سکبا ریختن، کنایه از غبار غم از خاطر زدودن و چین و شکن و ترشرویی از چهره برطرف ساختن است:
زآن پیش کز مهر فلک خوان بره ای سازد ملک
ابر اینک افشانده نمک وز چهره سکبا ریخته.
خاقانی.
- اهرمن چهره، که چهره ٔ شیطانی و اهریمنی دارد. دیوچهره ای. دیوصورت. ابلیس منظر.
- || مجازاًبداصل و بدذات:
از این مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانائی و شرم بی بهرگان.
فردوسی.
- بدیعچهره، تازه روی. زیباروی. خوب روی:
گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی
که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را.
سعدی.
- به اجل زردچهره گشتن، مردن:
ور به اجل زرد گشت چهره ٔ سهراب
رستم دستان کارزار بماناد.
خاقانی.
- به چهره چیزی را در زر گرفتن، منعکس ساختن رنگ زرد چهره در چیزی و آن کنایه از زردی رخسار و لاغری و ناتوانی است:
سم آن خر به اشک چشم و چهره
بگیرم در زر و یاقوت حمرا.
خاقانی.
- به چهره مانند کسی یا چیزی شدن، همانند او گشتن. شبیه او شدن:
به چهره شدن چون پری کی توانی
به افعال ماننده شو مر پری را.
ناصرخسرو.
- پری چهره، که رخساری چون پری دارد به زیبائی. پری روی. مجازاً خوب روی:
چو رستم بدانسان پریچهره دید
ز هر دانشی نزد او بهره دید.
فردوسی.
پریچهره گریان ازو بازگشت
ابا انده و درد انباز گشت.
فردوسی.
بیامد پری چهره ٔ میگسار
یکی جام می بر کف شهریار
جهاندار بستد ز کودک نبید
بلور از می سرخ بد ناپدید.
فردوسی.
نگاری پری چهره کز چرخ ماه
نیارد در او تیز کردن نگاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
پری چهره ای دید کز دلبری
پرستنده شد پیکرش را پری.
نظامی.
پری چهره ترکی که خاقان چین
به شه داد تا داردش نازنین.
نظامی.
پری چهرگان را به صد گونه زیب
صف اندر صف آراسته دلفریب.
نظامی.
نواگر شدند آن پری چهرگان.
نظامی.
طبیبی پریچهره در مرو بود
که در باغ دل قامتش سرو بود.
سعدی (بوستان).
پری چهره را همنشین کرد دوست
که عیب من او گفت و یار من اوست.
سعدی (بوستان).
وشاقی پریچهره در خیل داشت
که طبعش بدو اندکی میل داشت.
سعدی (بوستان).
هزار قطعه ٔ موزون بهیچ درنگرفت
چو زر ندید پریچهره در ترازویم.
سعدی (خواتیم).
- ترک چهره، دارای رخساری چون ترکان.
- || مجازاً زیبارو. که چهره ٔ زیبا دارد. خوب روی: و در بعضی جزایرش صورتهای سفیدپوست و ترک چهره و صاحب حسن اند و امردان ایشان چون زنان روپوش باشند. (نزههالقلوب چ لیدن ص 233).
- چهره ٔ آتش نما،برافروختگی و سرخی روی را گویند به هنگام مستی و غضب.
- چهره ٔ ارغوان، رخسار که همانند ارغوان باشد. ارغوانی چهره. چهره ٔ گلگون. چهره ٔ گل فام و گلرنگ:
دوان خون بر آن چهره ٔ ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان.
فردوسی.
- چهره از غم خراشیدن، خراشیدن رخسار بسبب روی نمودن غم و اندوه. آزردن رخسار بسبب بروز غم:
گر خواجه ز بهر ما بدی گفت
ما چهره ز غم نمی خراشیم.
کمال اسماعیل.
- چهره از کسی پوشیدن، روی پنهان کردن:
از ایران کس آمد که پیروزشاه
بفرمود تاپرده ٔ بارگاه
نه بردارد از پیش سالار بار
بپوشید چهره ز ما شهریار.
فردوسی.
- چهره از نقاب نمودن، نقاب از چهره به یک سو زدن. رخساره آشکار کردن. رخ از پرده نشان دادن. رخ نمودن:
جبهه ٔ زرین نمود چهره ٔ صبح از نقاب
عطسه ٔ شب گشت صبح، خنده ٔ صبح آفتاب.
خاقانی.
- چهره ٔ امروز، صورت امروز. رخساره ٔ امروز.
- || مجازاً صورت حال:
چهره ٔ امروز در آئینه ٔ فردا خوش است.
صائب.
- چهره ٔ باز، چهره ٔ گشاده. روی خندان.
- چهره ٔ باز داشتن، گشاده رو بودن. خندان بودن. خرم بودن. شادان بودن. شکفته رو بودن. طلق الوجه.
- چهره ٔ چو تاج خسروان، کنایه از چهره ٔزرد است.
- چهره چون گل بشکفتن، از چیزی یا کسی شادان روی شدن. به شور و نشاط آمدن:
چو برزو ز شاه این سخن ها شنید
چو گل زآن سخن چهره اش بشکفید.
فردوسی.
- چهره ٔ چیزی بچیزی آراستن، زیب و زیور دادن. تزیین کردن:
به دولت چهره ٔ نعمت بیارای
به نعمت خانه ٔ همت بپا کن.
منوچهری.
- چهره ٔ چیزی یا کسی را بوسه دادن، عرض اخلاص کردن. عرض محبت کردن. اظهار مودت و دوستی کردن:
تو بوسه داده چهره ٔ سنگ سیاه را
رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده.
خاقانی.
- چهره ٔ حال، حقیقت و کیفیت حال. (ناظم الاطباء).
- چهره ٔ خوبی، صورت خوبی.
- || آنچه معرف و شناساننده ٔ خوبی است:
آراسته گشته ست ز تو چهره ٔ خوبی
چون چهره ٔ دوشیزه بیکرنگ و به گلنار.
خسروی.
- چهره در چیزی دیدن، عکس رخسار در چیزی شفاف و صیقلی مشاهده کردن. صورت خود را در چیزی دیدن:
گرچه در نفت سیه چهره توان دید ولیک
آن نکوترکه در آئینه ٔ بیضا بینند.
خاقانی.
- چهره دژم ساختن، روی در هم کشیدن. چین و شکن به چهره آوردن. روی ترش کردن. خود را مقبوس وعبوس گرفتن:
نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر
با دل آتشفشان چهره دژم ساختن.
خاقانی.
- چهره را به گل اندودن، پوشاندن رخساره به گل. چهره با گل پوشاندن. گل به صورت مالیدن. بر چهره از گل لایه ٔ محافظی در برابر ناسازگاریهای محیط خارج بوجود آوردن:
عاقل آنگه رود به خانه ٔ نحل
که به گل چهره را بینداید.
خاقانی.
- چهره شاداب کردن، روی خرم کردن. شادان و خنده روی شدن. شکفاندن رخسار:
چو چندی شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد.
فردوسی.
- چهره ٔ شکسته، چهره ٔ پرچین و شکن. روی پرچین و چروک.
- چهره ٔ ضمیر، صورت باطن:
آفتاب رنگ چهره ٔ ضمیر او را ثنا کرد... (سندبادنامه ٔ ظهیری ص 12).
- چهره ٔ عمر، روی زندگی. صورت زندگانی:
دود وحشت گرفت چهره ٔ عمر
آب دیده بریز و پاک بشوی.
خاقانی.
- چهره ٔ کسی یا چیزی از کسی یا چیزی آراسته گشتن، مایه ٔ آذین چهره ٔ کسی یا چیزی شدن. به جلوه ٔکسی یا چیزی فزودن. مایه ٔ قوام و رونق چیزی یا کسی شدن.
- چهره ٔ کسی یا چیزی از نقاب بیرون آمدن، از حجاب بیرون آمدن. آشکارا و ظاهر شدن روی او. جلوه کردن. به ظهور آمدن:
چهره ٔ آن شاهد زربفت پوش
از نقاب پرنیان آمد برون.
خاقانی.
- چهره ٔ کسی یا چیزی را احمر کردن، سرخی به صورت کسی یا چیزی دادن. گلگون کردن چهره ٔ کسی یا چیزی:
تا چهره ٔ عقیق کند احمر از شعاع
بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب.
خاقانی.
- || مجازاً مایه زندگی و قوام چیزی شدن.
- چهره ٔ کسی یا چیزی را در چیزی پوشیدن، روی آن کس یا آن چیز را از نظرها دور داشتن و پنهان کردن:
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ.
نظامی.
- چهره ٔ کسی یا چیزی را در کسی یا چیزی دیدن، انعکاس صورت کسی یا چیزی را در کسی یا چیزی مشاهده کردن:
از این پرنیان زآن دلم شد دژم
که دیدم در او چهره ٔ شاه جم.
فردوسی.
- چهره ٔ کسی یا چیزی را دژم کردن، مکدر ساختن. پوشانیدن از چیزی چنانکه از غم و غیره. تیره و تار کردن:
گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهره ٔگردون دژم.
خاقانی.
- چهره ٔ گلناری، رخ گلگون: خَدِّ مُوَرَّد؛ رخ گل فشان.
- چهره ٔ نازک، روی لطیف:
میکند تأثیر دیگر در دل روشن سخن
چهره ٔ نازک به یک پیمانه رنگین میشود.
صائب.
- چهره ٔ نعمت، روی نواخت. رخسار نعمت و نواخت.
- خوب چهره، خوب روی. زیبا. نکوروی:
ز توران بیامد سرافراز گیو
گرفته بسی نامداران نیو
بسی خوب چهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هر گونه ساز.
فردوسی.
و (ترکان) چنین خون ریز و خوب چهره. (از آنندراج). و ترک را پسران بودند چون توتل و چگل... (مجمل التواریخ ص 100 س 13).
- خون بر چهره دوان شدن، جاری شدن خون بر رخسار بسبب بریدگی در سر یا صورت:
دوان خون بر آن چهره ٔ ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان.
فردوسی.
- خون در صورت دویدن، گلگون شدن چهره. سرخ شدن چهره. مویرگهای سطحی صورت از خون آکنده شدن بسبب مشاهده ٔ منظری خشم انگیز یا شرم انگیز.
- سرخ چهره، سرخ روی. آنکه رخساره ٔ سرخ و گلگون دارد:
سرخ چهره کافرانی مستحل ناباکدار
زین گروهی دوزخی ناپاک زاده سندره.
غواص.
- سکبای چهره، چین و آژنگ چهره که دلالت بر اخم و ترشروئی کند. ترشروئی. عبوسی:
هم شوربای چشم نه سکبای چهره ها
کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم.
خاقانی.
- گرد بر چهره ٔ ماه برآوردن، برانگیختن غبار از تاخت اسب چنانکه فلک را تیره و تار کند. هوا را پوشاندن به گرد از تاختن اسب در میدان جنگ:
برون آمد و رای ناورد کرد
برآورد بر چهره ٔ ماه گرد.
فردوسی.
- گل چهره، گل روی. آنکه چهره ٔ چون گل دارد. آنکه رویش مانند گل است:
غلامان گل چهره ٔ دلربای
کمر بر کمر پیش تختش به پای.
نظامی.
جوانمرد گلچهره چون سروبن
ز رومی به زنگی رساند این سخن.
نظامی.
صد خار بلا از دل دیوانه ٔ ما خاست
هر روز که بی ساقی گلچهره نشستیم.
بابافغانی.
در این بزم ساقی گلچهره ایست
که هر ساغری را از او بهره ایست.
امیدی تهرانی.
- نقاب از چهره برگرفتن، روی بازکردن. چهره گشادن. پرده از روی برگرفتن. کشف حجاب کردن:
تو نقاب از چهره برگیری بس است
خلق خود گردند جان افشان ز تو.
عطار.
|| قیافه. دیدار. منظر. (ناظم الاطباء):
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهره جز درخور گاه نیست.
فردوسی.
چو آن چهره ٔ خسروی دیدمی
از آن نامداران بپرسیدمی.
فردوسی.
- به چهره کسی را ماندن، به قیافه همانند کسی بودن. شبیه کسی بودن:
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند.
فردوسی.
|| اصل. ذات. || چرخ: چهره ٔ دوک، چرخه و کلافه ٔ نخ. (از ناظم الاطباء).

معادل ابجد

بی بهرگان

290

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری